سر تا پای من
سر تا پای خودم را كه خلاصه میكنم؛ میشوم قد يك كف دست خاك كه
ممكن بود يك تكه آجر باشد؛ توی ديوار يك خانه يا يك قلوه سنگ،
روی شانه ی يك كوه؛ يا مشتی سنگريزه، ته ته اقيانوس؛ يا حتی خاك
يك گلدان باشد؛ خاك همين گلدان پشت پنجره.
يك كف دست خاك ممكن است هيچ وقت، هيچ اسمی نداشته باشد
و تا هميشه، خاك باقی بماند، فقط خاك.
اما حالا يك كف دست خاك وجود دارد كه خدا به او اجازه داده نفس بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد.
يك مشت خاك كه اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب كند، عوض بشود، تغيير كند.
وای، خدای بزرگ! من چقدر خوشبختم.
من همان خاك انتخاب شده هستم.
همان خاكی كه با بقيه خاكها فرق میكند.
من آن خاكی هستم كه توی دستهای خدا ورزيده شدهام
و خدا از نفسش در آن دميده.
من آن خاك قيمتیام.
حالا میفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودی شان شد.
اما اگر اين خاك، اين خاك برگزيده، خاكی كه اسم دارد، قشنگترين
اسم دنيا را، خاكی كه نور چشمی و عزيز دُردانه ی خداست.
اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نكند،
اگر همين طور خاك باقی بماند،
اگر آن آخر كه قرار است برگردد و خود جديدش را تحويل خدا بدهد،
سرش را بيندازد پايين و بگويد:
ای كاش خاك بودم ...
اين وحشتناكترين جملهای است كه يك آدم میتواند بگويد.
يعنی اين كه حتی نتوانسته خاك باشد، چه برسد به آدم!
دوشنبه 7 خرداد 1391 - 2:47:28 PM